امروز شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳| ۱۱:۴۱:۰۵

Generic selectors
Exact matches only
Search in title
Search in content
Post Type Selectors

شما اینجا هستید |

صفحه اصلی » عمومی » نجات معجزه‌آسا

مهر ۲۷, ۱۴۰۱ تاریخ انتشار

adminنویسنده

9550کد مطلب

228تعداد نمایش

بدون دیدگاهتعداد نظرات

نجات معجزه‌آسا

نجات معجزه‌آسا

اواخر مهرماه ۱۳۶۲، عملیات بزرگ والفجر ۴، تحت فرماندهی مشترک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی و با هدف تأمین ارتفاعات شمال و شمال غرب مریوان، پاک‌سازی بخشی از مناطق اشغالی، انهدام نیروهای دشمن در منطقه پنجوین، قطع ارتباط عناصر ضدانقلاب منطقه با منابع پشتیبانی در عراق، خارج کردن شهرها و آبادی‌های مرزی منطقه از برد توپخانه دشمن بعثی و تصرف پیشرفتگی شیلر آغاز شد. اکبر عاطفی کلاشمی، جانشین فرماندهی گردان سلمان فارسی لشکر ۲۷ در بخشی از کتاب «کوهستان آتش» به روایتی از...

اواخر مهرماه ۱۳۶۲، عملیات بزرگ والفجر ۴، تحت فرماندهی مشترک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی و با هدف تأمین ارتفاعات شمال و شمال غرب مریوان، پاک‌سازی بخشی از مناطق اشغالی، انهدام نیروهای دشمن در منطقه پنجوین، قطع ارتباط عناصر ضدانقلاب منطقه با منابع پشتیبانی در عراق، خارج کردن شهرها و آبادی‌های مرزی منطقه از برد توپخانه دشمن بعثی و تصرف پیشرفتگی شیلر آغاز شد.

اکبر عاطفی کلاشمی، جانشین فرماندهی گردان سلمان فارسی لشکر ۲۷ در بخشی از کتاب «کوهستان آتش» به روایتی از این عملیات پرداخته است:

در این کتاب می‌خوانیم: «زیر آتش شدید دشمن، گلوله‌ها از همه طرف به سمت ما شلیک می‌شد. مشغول دویدن بودیم، اصلاً جای ایستادن نبود چون از همه طرف داشتند به ما شلیک می‌کردند. کمی جلوتر پشت درخت شمشادی پناه گرفته بودم تا نفسی چاق کنم که یک ترکش سرگردان آمد و دقیقاً خورد به بند کمر شلوار کردی که پوشیده بودم. شلوار کردی گشاد، وقتی بند آن پاره شد، یک دفعه از کمرم افتاد پایین. در حالی که با یک دست دور کمر آن شلوار را گرفته بودم و با دست دیگر اسلحه را یک ترکش دیگر آمد و به دستم خورد.

هنوز گرم آن ترکش بودم که یک تیر دوشکا به بازویم سایید. منتها به استخوان نرسید و رد شد. آمدم عرض جاده را رد کنم. یک تیر دیگر هم به گردن من خورد که با صورت روی جاده افتادم. داخل کوله پشتی‌ام کمپوت، جیره جنگی و فشنگ گذاشته بودم، وقتی به زمین افتادم، بند کوله رها شد و توی گردنم آویزان ماند. سنگینی کوله باعث شده بود، احساس کنم قطع نخاع شده‌ام. همین‌طور با خودم کلنجار می‌رفتم که رگباری به سمت شلیک کردند، خواست خدا بود که هیچ‌کدام از آن تیرها به من نخورد و واقعاً معجزه اتفاق افتاده بود. یقین پیدا کردم تا خداوند نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد.

داخل دشت جنگ تن به تن در گرفت، بعثی‌ها کم آوردند. یک دفعه دیدم دارند از مهلکه فرار می‌کنند، همین‌طور که داشتند به عقب می‌رفتند، یکی از آنها متوجه من شد، یک خشاب به سمت من خالی کرد.

تمام علف‌های اطراف من آتش گرفتند، اما هیچکدام از گلوله‌ها به من اصابت نکردند.»

برچسب ها :

دسته بندی :

بدون دیدگاه

تعداد نظرات در انتظار تائيد : 2

نظر شما در مورد این اثر چیست دیدگاه خود را با ما به اشتراک بگذارید .